درخت پرتقال

 

-الان میگیرمت،وایسا

– نمیتونی!

هیا هوی بچه ها کل خونه باغ پدر بزرگ را احاطه کرده بود،بعد از حدود ۳ سال به آن خانه ی دوست داشتی رفته بودم.

روی پله های ایوان نشسته بودم و به درخت پرتقال زیبا نگاه می کردم و می خندیدم برای آن وقت ها که هنوزپدر و مادر وارد خانه نشده بودند و من از شوق پرتقال خوردن از لای آن گفت و گو ها فرار می کردم و برای خوردن پرتقال از بالای درخت سر در می آورم.

گوشه و کنار حیاط بر روی آن به قول من دیوار طاقچه دار دو پرتقال می بینم و به سمتشان میروم.

یکی را بر می دارم تا بروم و بخورم،وارد خانه می شوم و سرا سیمه به آشپزخانه میرم و چاقویی بر میدارم.

همیشه مادر بزرگم برایم پرتقال ها را پوست می کند و پدربزرگم می گفت ما پایمان لب گور است حالا چند وقت دیگر می میریم، این بچه را لوس بار نیاورم.

دلم تنگ همین جمله اش بود و مادربزرگم که هیچوقت به حرف پدربزرگم گوش نمی داد و پرتقال را پوست می کند و برای اینکه لج پدربزرگم را در آورد حتی می گفت دهانت را باز کن تا دهانت کنم.

هر طرف خانه را نگاه می کردم یک خاطره برایم تداعی می شد، به تلویزیون نگاه می کردم یادخراب شدن انتن و آن هیاهویی که وسط بازی بر پا میکردیم و کلی غر غر می افتادم به ساعت به بوفه به کتابخانه و به هرجا نگاه می کنم.

حالم خراب شد، به یکباره دلم هوای پدر و مادر بزرگم کرد.

سه سال بود که پسر عمو و …. می آمدند و جمعه های بدون پدر و مادر بزرگ را در خانه یشان پر می کردند تا گاهی هیا هویی در خانه شان باشد ، من هم دلم می گرفت که بیایم و حالا بعد از سه سال آمده بودم.

هیچگاه دلم اینقدر برایشان لک نزده بود…

شاید این نوشته ها هم جذاب باشن:

دسته‌بندی نشده

روپوش مرگ

* بیش از هشتاد درصد این داستانک واقعی می باشد! * هدف از نوشتن این داستان تنها نشان دادن یک درد مشترک بین برخی دانش

ادامه پست»

28 پاسخ

  1. اولش فقط “الان میگیرمت.وایسا -نمی تونی” رو دیدم بعد که روی عکس زدم بقیه مطلب هم اومد.امیدوارم قلقش دستم بیاد D”:
    خاطره جالب و زیبایی بود..واقعا پدر و مادربزرگ ها که برن..یه جای خالی خیلی خیلی غمناکی درست میشه…حتما غم خیلی سختی بوده..
    وبلاگ زیبایی دارید آقای زارع!*-* امیدوارم به جایگاه های بالاتری برسید و موفق باشید*-*

  2. خیلی زیبا بود…من و برد تو اون حال و هوا…انگار نشستم زیر درخت پرتقال و آماده خوردن پرتقالم

  3. سلام
    قشنگ بود، آدم حین خوندن می توتست تصویرسازی بکنه.
    نمی دونم داستان بود یا داستان خودتون روایت کردین اگر این طوره خدا رحمتشون کنه
    موفق باشین

          1. نه منظورم از واقعی، خاطره ای که پدر و مادر بزرگه تعریف کرده بودین
            نظرم به خودش جلب کرد اصلا به درخت پرتقال توجهی نکردم.

  4. محمد جواد عزیز واقعا کیف کردم از اولین پست در سایتت
    خیلی خیلی مبارکه👍
    داستان واقعا جالبی بود.
    فقط توصیه من اینه که از اونجایی که این مطالب به مرور برند تورو تشکیل میده یکی دوبار بازنویسی رو داشته باشی کیفیت کمی بالاتر هم میره
    👏👏👏👏عالی بود

  5. سلام🖐️😊

    اولاً بهت تبریک می‌گم بابت این فضای کوچولو موچولویی که برای خودت درست کردی. امیدوارم چرخش برات بچرخه و تو آینده، اون بالا‌بالاها ببینیمت.
    بعد، اگه ناراحت نمی‌شی، می‌خوام یه کوچولو ازت ایراد بگیرم. من سَر و تَهِ داستان رو متوجه نشدم؛ این‌که چی شد، از کجا شد، چه‌طور شد برام واضح نبود. و مورد دیگه این‌که علاوه بر علائم نگارشی که یکی دوتا ایراد ریز داشت، خودِ جمله‌هاتم می‌تونی با یه‌کم بالا‌پایین‌کردنِ کلمه‌ها روون‌تر کنی. مطمئنم با یه ویرایش، متنِ خیلی بهتری از آب در می‌آد که یکی مثل منِ نه چندان باسواد هم بتونه اونو بفهمه.
    در هر صورت، دوباره برات آرزوی موفقیت می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *