وبلاگ
دستهبندی نشده
روپوش مرگ
* بیش از هشتاد درصد این داستانک واقعی می باشد! * هدف از نوشتن این داستان تنها نشان دادن یک درد مشترک بین برخی دانش
۱۴۰۳-۰۱-۰۲
۲ دیدگاه
دستهبندی نشده
انتظار
کلا با هم دو سال فاصله سنی داشتیم. خواهر و برادری بودیم که شبیه مون توی جزیره پیدا نمیشد، همیشه با هم بودیم و حتی
۱۴۰۲-۰۱-۲۱
بدون دیدگاه
دستهبندی نشده
عشق جاودان
هوا ابری بود، انگار ننه سرما تمام سردی اش را در شهر ریخته بود. زیپ کاپشن را تا جایی که می توانستم بالا آورده بودم
۱۴۰۰-۰۹-۱۷
۸ دیدگاه
دستهبندی نشده
پیر مرد فوتبالی
تابستان هر روز برای رفتن به کلاس نقاشی باید از زمین چمنی می گذشتم. هر روز که رد می شدم پیر مردی توجه من را
۱۴۰۰-۰۶-۲۴
بدون دیدگاه
دستهبندی نشده
دیابت عشق!
هم او من را دوست داشت و هم من. معلول بود.به علت یک بیماری قندی مزخرف که از پدربزرگش به ارث برده بود در ۱۷سالگی
۱۴۰۰-۰۶-۲۲
۲ دیدگاه