ما کاکتوس هستیم!

 

دیروز وقتی داشتم در خیابان های شهر مثل همیشه راه میرفتم تا خودم را به ایستگاه اتوبوس برسانم به مغازه ای برخوردم که از ابتدا تا انتهایش کاکتوس بود.

 

کاکتوس های مختلف، یکی گرد بود و یکی بلند یکی گل داشت و یکی بی گل بود.

 

دلم هوا کرد که یکی بخرم.

 

با اینکه میدانستم شاید دیرم بشود اما کلی گشتم و یکی از زیبا ترین هایشان را خریدم و بعد از اینکه با فروشنده حساب کردم، سریع از مغازه بیرون زدم و خودم را به اتوبوس رساندم.

 

توی اتوبوس هم انگار دنیای از کاکتوس ها بودند،هرکدامشان یک نوع بودند یکی آرام نشسته بود و دیگری هم از اینکه نتوانسته بود روی صندلی بشیند داشت کلی غر غر می کرد.

 

آخرین ایستگاه پیاده شدم و باید منتظر می ماندم تا یکی از دوستانم دنبالم بیاید.

 

در همان حین علاقمند شدم که کمی درباره ی کاکتوس ها بخوانم،هر کلمه که می خواندم بیشتر به این پی میبردم که کاکتوس ها شبیه انسان ها هستند.

 

بالاخره دوستم رسید و برای خرید به فروشگاه رفتیم آنجا هم هرکس جوری بود یکی مثل کاکتوس گل دار آرام بود و دیگری مانند کاکتوس پر تیغ سراسیمه در فروشگاه این سمت و آن سمت می رفت.

 

هر کجا که می رفتم چندین هزار کاکتوس می دیدم و واقعا آدم ها مانند کاکتوس ها هستندبعضی ها گل دارند و بعضی ها خار ….

 

شاید این نوشته ها هم جذاب باشن:

دسته‌بندی نشده

روپوش مرگ

* بیش از هشتاد درصد این داستانک واقعی می باشد! * هدف از نوشتن این داستان تنها نشان دادن یک درد مشترک بین برخی دانش

ادامه پست»

9 پاسخ

  1. با این متن یاد خودم افتادم….زمان دانشجوییم وقتی که هر ایستگاه مترویی که پیاده میشدم، کاکتوسا از پشت ویترین بهم چشمک میزدن‌.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *