نجات از دادگاه

نفس هایم به ماسک برخورد می کرد و باز بر می گشت،لب هایم خشک شده بود و عرق ها از پیشانی ام لیز می خوردند و پایین می آمدند.
هرکس پوشه ای به زیر بغلش بود و با عصبانیت و کلی غرغر می گذشت و می رفت.
منتظر رای قاضی بودم، از بس اعتراض کرده بودم از اتاق بیرونم کرده بودند،هنوز معلوم نبود که مجرمم یا نه.
عصبانی بودم و مدام با خودم می گفتم که یک نوشته کوتاه بود دیگر چرا خب کار به دادگاه رسید.
دودهای سیگار پیرمردی که در کنارم نشسته بود،خفه ام می کرد.
مجبور شدم که جابه جا شوم، همان نزدیکی صندلی خالی بود و مردی تقریبا مسن در آنجا نشسته بود، به سمت صندلی ها رفتم و بعد از اینکه سلام کردم کنارش نشستم، خنده ای کرد و گفت تو نویسنده ای انگار، معلوم بود سختی روزگار را چشیده بود و همه را انگار می شناخت.
گفتم:بله
خندید و گفت:
– تعجب نکن. من نه روحم نه فرشته، فقط یک کاریکاتوریستی هستم که حالا به نویسندگی روی آوردم.
مشتاق شدم و سریع شروع به سوال پرسیدن کردم.
نویسندگی بهتر است یا کاریکاتوریستی؟
پول نویسندگی خوب است؟
من که از نویسندگی نا امید شدم.

خنده ای کرد و گفت:
– این سوالات مهم نیست.
برای چه تو را به دادگاه آورده اند.

آهی کشیدم و گفتم:
– به جرم نوشتن یک انتقاد.

مشتاق شد و گفت:
– می شود، کمی بیشتر درباره ی نوشته ات بگویی.

با ناراحتی در پاسخ به پیر مرد گفتم:
-فقط یک انتقاد کوچک از یکی از مردمان شهر بود.

خودش فهمید که نمی خواهم خیلی بازش کنم.
گفت:
– پسرم با اینکه سن زیادی نداری…

وسط حرفش پریدم و گفتم:
– ۱۷ سال دارم

ادامه داد:
– با اینکه سن کمی داری اما معلوم است که خیلی انتقاد درشتی بوده که کار به اینجا ها کشیده است. اما از من این حرف را داشته که باش که همیشه بنویس و در هر شرایطی،حتی الان، همین الان هم بنویس.

با تعجب گفتم:
– نه، فقط در یک کلمه با نهایت احترام ازش نقد کردم.
ولی الان موقع خوبی برای نوشتن نیست!

با آرامش گفت:
– هست

دستش را در کیف چرم رنگش کرد و برگه و خودکاری در آورد به من داد.
گفت:
– بنویس، از اینکه چرا تو بی گناهی.

ایده ی خوبی بود. شروع به نوشتن کردم و تمام علت هایم برای اثبات بی گناهی ام نوشتم.
بعد از نوشتن، با آن پیر مرد در حال صحبت کردن بودم که مامور صدایم زد.
با پیرمرد خداحافظی کردم و بعد از اینکه پیر مرد دستی به عینک خود زد و عینکش را درست کرد با همان صدای آرامش خداحافظی کرد.
وارد اتاق شدم و از قاضی خواستم تا اینکه دوباره به من از خودم دفاع کنم.
قاضی قبول کرد و کاغذ را باز کردم و تمام علت هایم را گفتم.
قاضی چند دقیقه فکر کرد و سپس رای را اعلام کرد،مجرم بخشیده می شود.

شاید این نوشته ها هم جذاب باشن:

دسته‌بندی نشده

روپوش مرگ

* بیش از هشتاد درصد این داستانک واقعی می باشد! * هدف از نوشتن این داستان تنها نشان دادن یک درد مشترک بین برخی دانش

ادامه پست»

6 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *