پف فیل ۱-۲

آفتاب گرم تابستان به سرم می خورد و فقط به دنبال جایی بودم که از دست گرما فرار کنم. به گفته ی پدرم این تابستان گرم ترین و بدترین بود، اما از نظر من که بهترین بود و البته لذت بخش ترین و کوتاه ترین.

نمی دانم من همیشه سرم توی گوشی بود که سریع می گذشت یا تابستان ها به نیترو مجهز شده بودند.

از گرمای شدید به اجبار وارد سینما می شوم، پس از اینکه بلیتی از گیشه بلیت فروشی می خرم، وارد سالن بزرگی می شوم که پر از صندلی است.

انگار افراد زیادی به سینما نیامده اند، جز دو زوج و من هیچ کس دیگری نبود.

آنها انگار یکدیگر را میشناختند و فقط من تنها بودم.

فیلم شروع می شود و هنوز عطش دارم. آب معدنی کوچکی که خریدم را باز می کنم و کمی می نوشم.

با هر اتفاق خنده داری که در فیلم رخ می داد با هم می خندیدند و پف فیل را از این سمت به آن سمت می بردند.

عجیب است!

من که هیچ وقت به هیچ کس حسودی نمی کردم به این دو زوج حسادت می کردم.

اواسط فیلم باز اتفاق خنده داری رخ می دهد و بی اراده می خواهم به روی شانه های دوستم بزنم و بگویم:دیدی چقدر خنده دار بود.

اما می بینم هیچ کس در کنارم نیست و حالا پدرم را درک می کنم که چرا در روزهایی که برای مسافرت های کاری مادرم نبود با اینکه با او ارتباط داشت از نبودش شب ها گریه می کرد…

شاید این نوشته ها هم جذاب باشن:

دسته‌بندی نشده

روپوش مرگ

* بیش از هشتاد درصد این داستانک واقعی می باشد! * هدف از نوشتن این داستان تنها نشان دادن یک درد مشترک بین برخی دانش

ادامه پست»

7 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *