انتظار

کلا با هم دو سال فاصله سنی داشتیم.
خواهر و برادری بودیم که شبیه مون توی جزیره پیدا نمیشد، همیشه با هم بودیم و حتی خونه فامیل ها تنها نمی رفتیم با اینکه خانواده ما بزرگ بودند و بچه های زیادی توی فامیل داشتیم.
در کل خواهر و برادری بودیم که عاشق هم بودیم.
یه روز که مثل همیشه توی اتاقم نشسته بودم و داشتم تکالیف مدرسه رو انجام میدادم وارد اتاق شد، اتاقمون مشترک بود از اونجایی که خب همدیگرو خیلی دوست داشتیم اما اینکه توی خونه اتاق هم کم بود بی تاثیر نبود.
رفت سر کمد لباساش و شروع کرد به گشتن بین لباساش، منم که خیلی روی صدا حساس بودم گفتم حسام نکن دیگه؛ نمیبینی دارم درس میخونم! خودتم که میدونی به صدا حساس هستم.
حس شیطنتش گل کرده بود، خندید و گفت باشه!
و باز شروع کرد به سر و صدا کردن، من از خدا بی خبر هم با عصبانیت از اتاق بیرونش کردم و در بستم.
همیشه موقع دعوا اون هیچی نمی‌گفت حتی اگر حق با اون بود.
نمیدونم چرا از روی علاقه یا چیز دیگه.
شاید نیم ساعتی شد دیدم باز وارد اتاق شد و آروم رفت سر کمد و یه لباس برداشت.
گفت: ببخشید اذیتت کردم آخه میخوام امشب برم دریا با دوستام ماهیگیری ، باباهم اجازه داده خیلی خوشحالم خواستم یکم از انرژیمو پای خواهر گلم مریم خالی کنم.
اما من بهش توجه نکردم، خیلی التماسم کرد هی میومد و میخواست با راه های مختلف و از راه مسخره بازی باهام آشتی کنه اما اون روز نمی‌دونم چرا؟!
ولی سفت شده بودم و باهاش آشتی نکردم.
شب که شد و دیگه موقع رفتنش بودم باز وارد اتاق شد و یه نایلون پر خوراکی گذاشت روی میز و گفت امشب که من نیستم بدون من قسمت بعدی سریال ببین بعد که من اومدم باهم دوباره می‌بینیم، اخه عادت داشتیم هرشب تا ۲ بیدار بمونیم و باهم سریال ببینیم.
بازهم نازمو کشید اما آشتی نکردم تا اینکه رفیقاش زنگ زدند و رفت.
اون شب حوالی ساعت ۲ دقیقا تایمی که سریال دیدنمون تموم میشد دریا توفانی شد و برادر من دیگه برنگشت…
یک روز، دو روز، یک ماه ، یک سال اما نیومد و من هنوز اون نایلون خوراکی نگه داشتم تا بیاد و باهم خوراکی ها رو بخوریم…

شاید این نوشته ها هم جذاب باشن:

دسته‌بندی نشده

روپوش مرگ

* بیش از هشتاد درصد این داستانک واقعی می باشد! * هدف از نوشتن این داستان تنها نشان دادن یک درد مشترک بین برخی دانش

ادامه پست»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *